logo

داستان روز

مادرم چند دقیقه همینطور ساکت ماند و وقتی دید چیزی نگفتم این‌بار گفت: تو پانزده ساله شدی و از عروسی ما شانزده سال می‌شود. شانزده سال است که مه دلم می‌شود بروم. بروم و کل چیز را پشت سرم بانم و در فکرش هم نباشم. شانزده سال است که این زندگی را تحمل می‌کنم. مه هم دلم می‌شوه که بروم. دلم می‌شوه خودم را از غمِ زندگی بی‌غم کنم اما چی‌کنم. وقتی عروسی کدم مادرم به مه یاد داد که زن‌ها غم‌هاشان را در ماشین خیاطی می‌ریزند.

نویسنده:

حوریه جنتی

تاریخ:

1404/05/25

زمان:

5

دقیقه

داستان کوتاه
دود و دیوار
آیا یاری رسانی نیست؟
آیا یاری رسانی نیست؟
چراغ¬های بیشتری بی¬نور می¬شوند، و کوچه به کربلا می¬ماند. می¬خواهم به حویلی بروم و سنگی که از دست پدر بزرگ گرفته بودم را از بالای در پرتاب کنم، تا شاید مرد بتواند محکم تر به درها بکوبد، اما نمی‌توانم و می‌دانم مادر نخواهد گذاشت. گلوله¬ها آوازش را خفه می¬سازند و قاتل می¬گوید: - کاش تسلیم می¬شد!

نویسنده:

باسط یزدانی

تاریخ:

1404/05/25

زمان:

10

دقیقه

بادبادک خاکستری
بادبادک خاکستری
شب روی بام خانه، شهری در سکوت نفس می‌کشد. مهِ نازکی پشت بام‌ها را بلعیده و ستاره‌ها از ترس پایین نمی‌تابند. برین گوشه‌ی بام نشسته زانوها را در آغوش گرفته و به آسمانی که دیگر آسمان نیست نگاه می‌کند. بادی نیست، اما دست‌هایش نخِ خیالی را بالا گرفته‌اند، نخِ که به بادبادکی خاکستری وصل است؛ بادبادکی که تنها او می‌بیند. در دلش چیزی می جوشد. نه گریه است نه خشم. چیزی شبیه سوزش آهسته‌ای که از خاطرات بر می‌خیزد. گوشه‌ای چشمش را با آستین پاک می کند، بی‌آنکه اشکی ریخته باشد.

نویسنده:

مولوده امینی

تاریخ:

1404/05/25

زمان:

5

دقیقه

بازدم
بازدم
جلو همان‌هایی که بخاطر خواستن حمیدالله سینه سپر کرده بود دشوار بود یک‌بار دیگر بخاطر نخواستنش سینه سپر کند. اما تصمیم خودش را گرفته بود، نمی‌خواست درون اشتباه بماند.‌ یکبار دیگر خودش را همانجا احساس می‌کند. صبح امروز بود، صورت حمیدالله منقبض شده بود و هرقدر بیشتر فریاد می‌کشید، سیاهی چشمانش کوچکتر می‌نمود. رگ‌های متورم شده‌ی گردنش را می‌شد شمار کرد، حینی که در مقابل هردو خانواده به زنش میگفت: «مگر جنازیت ازی خانه برایه، جنازیت! ناموسم هستی.. طلاقت نمیتم»

نویسنده:

زحل حبیبی

تاریخ:

1404/05/25

زمان:

5

دقیقه

دود و دیوار
دود و دیوار
مادرم چند دقیقه همینطور ساکت ماند و وقتی دید چیزی نگفتم این‌بار گفت: تو پانزده ساله شدی و از عروسی ما شانزده سال می‌شود. شانزده سال است که مه دلم می‌شود بروم. بروم و کل چیز را پشت سرم بانم و در فکرش هم نباشم. شانزده سال است که این زندگی را تحمل می‌کنم. مه هم دلم می‌شوه که بروم. دلم می‌شوه خودم را از غمِ زندگی بی‌غم کنم اما چی‌کنم. وقتی عروسی کدم مادرم به مه یاد داد که زن‌ها غم‌هاشان را در ماشین خیاطی می‌ریزند.

نویسنده:

حوریه جنتی

تاریخ:

1404/05/25

زمان:

5

دقیقه

سوگ روح
سوگ روح
روزگار اسیر می‌خواست و جهان سوم را انتخاب کرد تا در بند اندازد. آدم‌های‌‌که صدای بلندتر را اطاعت می‌کردند، حاکمان را می‌پرستیدند و روشنفکران‌شان را ساکت می‌کردند تا ذهن‌های بسته باز نشود. جایی‌که زندگی برای نصف از جامعه در اسارت می‌گذشت و قلم را از آدم‌ها می‌گرفتند تا خودشان را نیابند. گوشه‌ای از این جهان؛ من کتابچه را گشودم تا فریادِ خاموش سر دهم این‌جا که ذهنم را مشغول کرده است. به کلماتم می‌بینم و به این جملات تلخ، من هرگز توقع چنین تجربه‌ها را نداشتم؛ اما ببین! چه سخت اسیری جاهلان شده‌ام...

نویسنده:

بشرا فانی

تاریخ:

1404/05/25

زمان:

5

دقیقه

کتاب هفته

اشعار گلچین قهار عاصی

مجله جدید

1404/05/25

new magazine
خواندن مجله

نویسنده و شاعر هفته

امیر علی‌شیر نوایی

امیر علی‌شیر نوایی

نوایی رابطه‌ای نزدیک و دوستانه با عبدالرحمن جامی – شاعر و عارف بزرگ – داشت و این دو شخصیت بزرگ همواره در کنار هم به رشد فرهنگ و ادب افغانستان کمک کردند. نام هر دو در تاریخ ادبیات در کنار هم درخشیده است.

ابو علی سینا بلخی

ابو علی سینا بلخی

پدرم عبدالله از مردم بلخ بود. در روزگار نوح پسر منصور سامانی به بخارا درآمد. بخارا در آن عهد از شهرهای بزرگ به شمار می‌رفت. پدرم کار دیوانی پیشه کرد و در روستای خرمیثن به کار گماشته شد. در نزدیکی آن روستا، دهکده‌ای به نام افشنه قرار داشت. پدرم در همان‌جا مادرم را که «ستاره» نام داشت، به همسری گرفت. ...

برنده مسابقه داستان نویسی آوای زریاب
champions

کابوس هایت

نویسنده:

نیلوفر نیک سیر

شبها دست و پایت یخ میکرد، جاده ی میوند در سرت راه می افتاد،کفش های بی صاحب دم خانه و خون پاشیده بر دیوار، صدای زنجیر هایت بلند تر میشد، زخم پاها و دستهایت بدتر. شریفه می دوید و ترا محکم میگرفت، مشت ها را بر سرش می کوبیدی و بیهوش می افتادی.

amanullah khan image
به جای تفنگ، قلم به دست بگیرید، که یک ملت بی سواد هیچ‌گاه آزاد بوده نمی‌تواند.
شاه غازی امان الله خان