دانه های تسبیح
مادر میگوید میخواهند جنازه را ببرند کنار بروید. زنها کنار میروند خاله نازی «خشتِ نمکی»ای را با پارچهای سفید میپوشاند و میدهد دست مادر میگوید:« تابوت را که برداشتند بگذار جایش» قلبم از جا کنده میشود، بغضی در گلویم دست و پا میزند و حرفهایم اشک میشوند در پهنای صورتم. مادر صورت دادا را م...
خری که قهرمان ملی شد
اعلیحضرتا! فقط خرها هستند که به شما خدمت میکنند. اگر در این وطن هزاران خر مثل من نبودند، شما چگونه میتوانستید در این عصر دموکراسی و آزادی بهعنوان یک پادشاه، بر گردههای این ملت سوار بشوید و حکمروایی کنید؟ پادشاه باید مدیون خرها باشد، که با وجود و حمایت همیشگی ما خرها، شما همچنان حاکم این وطن هس...
رویا هایم را ربوده ب...
«این قالینها ساروقی هرات هستند. بنگر، مثل سینهٔ اسب سیا، رنگ سرمهیی شان زیباتر جلایش دارند» همسرم نخواست زیاد در مورد قالینها صحبت کنم زود حرفم را بریده پاسخ داد: «میدانم که هرات را دوستداری و هراتیان را بیشتر!». حرفش را با لبخندی هان گفتم و آهسته آهسته به منزل پایینی نیایشگاه روان شدیم.
سالو...
کاکا ژول /گی دو موپا...
یکشنبه ها بهترین لباسهایی را که داشتیم به تن می کردیم و برای پیاده گردی، کنار ساحل میرفتیم. پدرم در حالیکه کرتی فراک به تن داشت با کلاه بلند و دستکش های دو انگشتی بچه گانه، بازویش را به بازوی مادر می انداخت و هردو مانند یک کشتی تزئین شده به نظر می رسیدند .
سایه سرنوشت
لاله از جا برخاست، کنار طاقچه اطاق رفت و پرده کلکین را پسزد. به حویلی نگاهی انداخت درختان حویلی بیبرگ و بار دیده میشدند و شاخهها برگ نداشتند. همه جا زرد و زار، زمین سرد، سخت و باد در رفت و آمد عجیبی قرار داشت پرنده پر نمی زد، بلبل نمی خواند و خیالها پر از بقچه سوال بود. مهتاب غروب میکرد و ابر س...
در حصار دیوارها
در حالی که خیابانِ آشنای بیرون خانه در حجابی غلیظ از مه غایب گشته بود و او هرچه قدم برمیداشت، گویی زمین در برابرش محو میشد، همانند سرابی که هرچه به آن نزدیکتر شوی، دورتر مینماید، رابعه گام برمیداشت و گام برمیداشت. مه به حدی غلیظ بود که انگار تمام دنیا را در بر گرفته و او را در دنیایی تاریک و ن...
کابوس هایت
شبها دست و پایت یخ میکرد، جاده ی میوند در سرت راه می افتاد،کفش های بی صاحب دم خانه و خون پاشیده بر دیوار، صدای زنجیر هایت بلند تر میشد، زخم پاها و دستهایت بدتر. شریفه می دوید و ترا محکم میگرفت، مشت ها را بر سرش می کوبیدی و بیهوش می افتادی.
مادر
کاکاخالد خودش خیلی آدم بد خلق بود، همیشه زنش را لت وکوب میکرد. او آن روز پدرم را با خودش برد و تا خیلی ناوقت خانه نیامدند. شب از نصف گذشته بود که پدرم تلوتلو خوران خانه آمد، یاوه میگفت و بلند بلند میخندید. بعد آن شب دیگر پدرم به حالت اولش برنگشت، هر روز بدتر میشد و تا اینکه مبدل شد به یک معتاد ب...
ثریا
از فردای آنروز ثریا گوسفندانش را نزدیک مکتب می برد. معلم به خاطر کمبود صنف شاگردان را در زیر یک خیمه کهنه و سوراخ سوراخ درس می داد. ثریا گوسفندانش را آنسوتر رها کرده و خودش را پنهانی به کنار خیمه شاگردان صنف اول رساند. از سوراخ خیمه به تخته نگاه می کرد و به صدای معلم گوش می داد. از این طریق او ح...