ساره و سه کبوتر
ساره عشق و علاقهی خاصی به این سه پرنده داشت با لطف و مرحمت با آنها رفتار میکرد و از اینکه آن روز طوفانی آنها را نجات داد و به کبوتر مادر کمک کرد خوشحال بود و خود را تقدیر میکرد.
دوستی با پشک طلایی
نوید سودا را خانه برد و با یک زینه خورد برگشت، زینه را داخل چقری یا همان چاه گذاشتیم و من هم از زینه پایین شدم تا پشک را کمک کنم. با دیدن من پشکک با امید طرفم نگاه میکرد تا او را از این مشکل نجات بدهم. پشک کثیف شده بود و پای آن هم زخمی و خون جاری بود و میلرزید فکر کردم خنک خورده است.
بازگشت دوباره لیلا ب...
لیلا و حسن دو خواهر و برادر بودند که با پدر، مادر و خواهر کوچک شان در قریه زندگی میکردند. پدر دهقان بود و صبح وقت به کار میرفت. مادر خانم خانه بود و مسئولیت نگهداری فرزندان را بر عهده داشت. خواهر و برادر یکجا مکتب میرفتند و باهمدیگر کارخانگی انجام میدادند. آنها صنف چهار بودند.
تپهی سرخ
آسیه با مادر رسیدند اما برادر آنقدر تاببازی کرد که رنگ از رخسارههایش گریخت و لبهایش کبود گشت. بس که تاب خورد، گلی روی شاخههای درخت اکاسی نماند و دستهایش شل شد. از لای انگشتهایش برگه سفید افتاد؛ برگهای که روانشناس داد، خطخطی کرده بود: « کی گفته جان شیرین است؟ مادر میگه آدم هرقدر رنج بکشه ب...
آیا یاری رسانی نیست؟
چراغ¬های بیشتری بی¬نور می¬شوند، و کوچه به کربلا می¬ماند. می¬خواهم به حویلی بروم و سنگی که از دست پدر بزرگ گرفته بودم را از بالای در پرتاب کنم، تا شاید مرد بتواند محکم تر به درها بکوبد، اما نمیتوانم و میدانم مادر نخواهد گذاشت. گلوله¬ها آوازش را خفه می¬سازند و قاتل می¬گوید:
- کاش تسلیم می¬شد!
بادبادک خاکستری
شب روی بام خانه، شهری در سکوت نفس میکشد. مهِ نازکی پشت بامها را بلعیده و ستارهها از ترس پایین نمیتابند. برین گوشهی بام نشسته زانوها را در آغوش گرفته و به آسمانی که دیگر آسمان نیست نگاه میکند. بادی نیست، اما دستهایش نخِ خیالی را بالا گرفتهاند، نخِ که به بادبادکی خاکستری وصل است؛ بادبادکی که ت...
بازدم
جلو همانهایی که بخاطر خواستن حمیدالله سینه سپر کرده بود دشوار بود یکبار دیگر بخاطر نخواستنش سینه سپر کند. اما تصمیم خودش را گرفته بود، نمیخواست درون اشتباه بماند. یکبار دیگر خودش را همانجا احساس میکند. صبح امروز بود، صورت حمیدالله منقبض شده بود و هرقدر بیشتر فریاد میکشید، سیاهی چشمانش کوچکتر م...
دود و دیوار
مادرم چند دقیقه همینطور ساکت ماند و وقتی دید چیزی نگفتم اینبار گفت: تو پانزده ساله شدی و از عروسی ما شانزده سال میشود. شانزده سال است که مه دلم میشود بروم. بروم و کل چیز را پشت سرم بانم و در فکرش هم نباشم. شانزده سال است که این زندگی را تحمل میکنم. مه هم دلم میشوه که بروم. دلم میشوه خودم را از...
سوگ روح
روزگار اسیر میخواست و جهان سوم را انتخاب کرد تا در بند اندازد. آدمهایکه صدای بلندتر را اطاعت میکردند، حاکمان را میپرستیدند و روشنفکرانشان را ساکت میکردند تا ذهنهای بسته باز نشود. جاییکه زندگی برای نصف از جامعه در اسارت میگذشت و قلم را از آدمها میگرفتند تا خودشان را نیابند. گوشهای از ای...