از کنار چند درخت توت و چهارمغز گذشته روی تکه سنگی نشست. دستی به شالش کشید و موهایش را مرتب کرد. انگار در حضور کسی قرار داشت؛ با متانت سلام داد و شروع به حرف زدن کرد: «آمدم با تو حرف بزنم؛ حق داری بدانی چیها بر من گذشته، اما مبادا گریه کنی! کابوس تمام شد؛ از بند زندگی رها شدم و حالا آزادترینم. کبوتری بودم در چنگ او؛ جهان با وجود فراخنای که داشت، برایم گور تنگی بود. تکتک قبرغههایم را بههم میفشرد. میدانی چیست؟ یاد حرف دوستم موقع دعواهایمان میافتم که مدام میگفت: گور بخیل تنگ است!
من حسود نبودم اما جهان گورِ تنگِ مینمود. تنها نبودم؛ سبحان آشفتهتر از من بود. هردو مدام سپر بلای او در برابر بقیه میشدیم. من ضعیف و نحیف بودم؛ اما او شبیه رستم قصههای مادربزرگ شجاع بود. هربار که میلرزیدم بعد مادر او دومین فردی بود که بالهای زخمیام را میبست…»
مریم انگار حرفهایش روی قلبش سنگینی داشت؛ نفس عمیقی گرفت و با یکبار پلک زدن دوباره زنجیرهی قصههایش را گرفت: « حالا خوبم؛ لبخند بزن! کبوترت پرواز کرده و حالا کنارت نشسته، برایت ترانهها و مرثیههای سالها جدایی را میسراید. برایت گلهای مخملی مرسل آوردم؛ دوست داری با هم برای کبوتران اینجا دانه بیاندازیم؟ حرف نمیزنی؟ باشد آسوده بمان؛ اما من دوست دارم اندازهای هفدهسال به دامان تو حرف بریزم و در آخر سیلِ اشک را جاری کنم. میدانی، او ما را دوست نداشت. امید و بهار را انگار دوست میدارد چون هیچگاه ندیدم به آنها بد بگوید. عجیب بود اما انگار قصهها برعکس شده بودند؛ از دوستهایم میشنیدم که خواهران بزرگشان هرازگاهی برای اذیت کردنشان، محض شوخی برایشان میگفتند: تو را از خیابان جلوی مسجد پیدا کردهایم! نکند ما را از جلوی دَر مسجد پیدا کرده بود؟ تمام عمرم با همین تردید گذشت.»
-
سبحان را بفرست کیک و کلچه بگیرد؛ مهمان داریم.
مادر مریم فرصت نکرد در مقابل شوهر حتا چشم بگوید و تماس قطع شد. دختر سر روی زانوی مادر گذاشته اشک میریخت؛ مادرش برای بیچارگی خود و سرنوشت تلخ دخترش غصه میخورد. تنها کاری که میتوانست، فرو بردن انگشتانش لای موهای خرمایی دخترش بود؛ آنقدر موهایش را ناز و نوازش میداد تا چشمان مریم پرده بر تاریکیهای شبانهروزش اندازد. بیدار بودن او مادرش را رنج میداد؛ چون آینهای از غم جلوی چشمان مادرش قرار میگرفت. مریم وقتی میخوابید آنهم با اکراه؛ جهانش فارغ از غم و اندوه بود.
-
برای ازدواج او هنوز زود است؛ مردم چه خواهند گفت که چطور پدری دارد…
-
ازدواج کند بزرگ خواهد شد!
پاییز پارسال بود؛ یک روز دلگیر و بهمعنای واقعی نفسگیر، برف و باران نبود اما مریم به خود میلرزید. با آن ظاهر ریزه میزهای که داشت با هر قدم بافت موهایش دور کمرش کمانه میزد. نگاهِ قهوهای او دیگر تاثیر آرامبخش به خستگیهای جهانش نداشت و چو قدح خون مینمود. چنان گریسته بود که تیغ مژههایش لای چشمان پف کردهاش گم شده بودند.
آشفته بود اما در تاریکی اتاق دنبال سجادهاش میگشت؛ پنجره اتاق را باز گذاشت تا طلوع ماه اندرون کلبهی احزانِ او روشنی اندازد. تسبیح صورتیرنگش را از روی بالش خوابش برداشت و دانههایش را بوسید. سجاده را پهن کرد اما او از یاد برده بود که قبله کدامین جهت است. از خودش بارها پرسید قبله کدامین جهت است؟ از دَر و دیوار پرسید اما هیچیک صدای او را پاسخی نداد. با چشمان گریان سجادهاش را به هرچهار جهت پهن و نماز ادا کرد تا باشد یکی از جهتها درست از آب در بیاید. او عجله برای ملاقات با خدا را داشت؛ عجله برای این که خدا صدایش را بشنود اما انگار خدا در همان دست و پاچه بودنهایش برای یافتن قبله، او را دیده و صدایش را شنیده بود. فقط یک دعا بر لب او جاری میشد: « خداوندا! میدانی که نمیخواهم. پس سایهاش را از بالا سرم دور کن. خداوندا! میدانی که حالا وقتش نیست؛ رهایم نکن، مرا انیس و مونس باش که جز تو کسی مرا یاری نمیتواند.»
مریم سرش را روز زانویش گذاشته و چرت میزد؛ چشمانش به تکه سنگی ثابت مانده بود، هرازگاهی نوشتههای روی سنگ را مرور میکرد و مرواریدی را چون تیری از کمان رها میکرد. زمزمهکنان میگفت: « نگران نباش؛ اتفاقی نیفتاد چون خدا با من بود. آن پاییزی که با تمام رنگیرنگی بودنهایش جهنم من شده بود، گذشت. برای تو نیز عجیب است، نه؟ حق داری؛ کسی بودم که رویای داکتر شدن درونم زبانه میزد، وقتی یک مرد که دوچند خودم، سن دارد خواستگارم شود و آن هم سوادی نداشته باشد، تلخ است. هرگز نوجوان و جوان نشدم، میپرسی چرا؟ چون هیچگاه کودکی نکردم و کودک ماندم. دختری که خود کودک مانده چطور همسر کسی شود و چطور مادر چند کودک دیگر شود؟ یک کودک چه از زندگی میداند که او میخواست مرا شوهر بدهد؟ آن شبِ که حس پوچ بودن میکردم؛ سیلاب سوزانی از دیدههایم جاری بود؛ آنقدر گریستم و دعا کردم تا خدا مرا امن و امان ساخت. میدانی، او سالها در حسرت و تشنهای آغوشش مرا سوزاند، ولی حتا یکبار نگفت دخترم! نگفت جان پدر!»
قطرهای اشکی روی خال سیاه پشت دست چپش چکید؛ چشمانش بسان آتشفشانی مینمود، انگار خاطرهای تلخی در او موج میزد: « ولی مادر دوستمان دارد؛ شاید طلاییترین شانسمان داشتن مادر بود.»
مریم دستی به علفها و گلهای سوزنی زرد رنگ کشید؛ شاخههای سبز و پربار درختان چتری بود در برابر خورشید؛ اما گاهگاهی انوار طلایی خورشید صورت او را قلقلک میداد: « روی تخت چوبی زیر تاکهای انگور خوابیده بود؛ مثل اغلب وقتها لباس سفید به تن داشت و موقع دراز کشیدن عادت داشت کلاهش را روی صورتش بگذارد تا اشعههای خورشید مزاحم چشمانش نشوند. سفیدی و سیاهی موهایش در مجادله بودند؛ او سرد بود اما من تاب دیدن شیارهای جبین و ازدیاد موهای سفیدش را نداشتم. خدا هیچ فرزندی را مجبور به جلب توجه پدر نکند، اما من میخواستم فقط یکبار در چشمهای نگاهش سیراب شوم. آن روز باوجود بلاتکیفیهایم که نمیدانستم چطور مورد توجه او قرار بگیرم، بلند شدم و آستین بَر زدم. من بودم و تَنگ و تِینگ ظروف آشپزخانه؛ برای پدر آش درست کردم چون خیلی دوست داشت. گویا آن روز موقع دعا خواندن، مرغ آمین از بالای سرم گذشته بود چون برای اولینبار لبخند او را دیدم. هنوز تردید داشتم که لبخند زده باشد؛ گمان کردم وهم است و خیال، اما نه وقتی غذای مورد علاقهاش را دید لبخند نثارم کرد. چه بدانم حالا که فکر میکنم، شاید آن لبخند به من نبود، خدا میداند شاید به نخودها و سبزیهای آش لبخند میزد. آن روز به ظرف آش حسادت کردم چون حتا اندازه همان به من علاقه نداشت.
مریم با گفتن این حرفها گونههایش میزبان گلولههای آتشین دیدهاش شده بود؛ قطرات اشک او با نظم و ردیف خاص یکییکی همچو ردیف سربازان سرازیر میشد. گاهی به دیوار خاکی مقابلش نگاه میکرد؛ وقتی کودک بود بارها از آن دیوار با سبحان پریده یکدیگر را دنبال کرده بودند. اما هیچگاه نمیدانستند چه باعث میشد که هر زمان آندو خانهی مادر بزرگ میآمدند بیشترین میلشان به بازی در همین ساحه بود. چه جذبهای بود که آن دو کودک را سمت خود میکشید؟
مریم لحظاتی ساکت ماند؛ نگاهش ریز شد، لب پایینش را گزید و با خودش گفت: « چطور به سبحان بگویم؟ فرض کن گفتم، مادر را نبخشد چی؟ بیچاره مادر یک عالم غصه دارد.» مریم از جا بلند شد؛ ناخنهایش را میجوید و دور خودش قدم میزد تا دوباره به جایش برگشت. بعد زل زد و گفت: « اگر تو بودی شاید میشد بهتر برایش فهماند. اما حالا چه میشود؛ اگر بگویم تردید سبحان واقعیت خواهد شد. بار قبل که گفتم چیزی نماند پدر همه را بکشد. آخرش سبحان بیخانمان شد.»
با دست راست، خال دست چپش را نوازشکنان گفت: « حضور فرشتهی مرگ را احساس کردم؛ به مرز مرگ رسیده بودم، توهم نیست اما من برگشتم. آن لحظه که وحشت مرگ من همه را در بر گرفته بود؛ بوسهای به پشت دست چپم کاشته شد. باورت میشود؛ منِ که حضور هیچکس و هیچچیز را احساس نمیکردم اما دیدم یکی جسمم را بیدار کرد. بوسهی مادرم بود، وگرنه من شاید بیدار نمیشدم. حالا میدانم عشق سوهانی است که نامرئیترین حصارها را ویران میکند؛ حتا حصار مرگ! شگفتانگیز است اما آدمی را از دام مرگ برمیگرداند. وقتی سبحان برای رد کردن خواستگارم داد و بیداد کرد؛ پدر جوش آورد، انگار مهر سلطنتاش دست سبحان افتاده بود. انگار تخت حکمرانیاش به یغما میرفت که دنیا را بر سر برادرم آوار کرد. حقیقتاً آن زمان اگر برادر نبود، پدر با همان لباس خانگیام خطبهی عقد مرا خوانده بود. اما سبحان خفه شدن با دستهای او را به جان خرید و گفت: خواهرم را به کسی نمیدهم! میمیرم اما نمیگذارم خواهرم را به آن بیسواد و گرگ صفتی چون خودت دو دسته تقدیم کنی! جان میدهم اما نمیگذارم رویای داکتر شدن مریم را قربانی خواستههای خودت کنی!»